وباز دلتنگي...

ساخت وبلاگ

خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم
یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت

ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟

وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:32